".. طوفان برد!
دوره...دورتر از دستای تو!
و مواظب مرواریدت باش... "

 

این کلمات..

بیشتر از هرچیزی میتونست دلمو بلرزونه..  

و این کارو کرد

:'(

آه ..  چی میتونم بگم... 

هیچجور نمیتونم توصیفش کنم. 

فقط میدونم...  دلم برات تنگ شده.. 

 



نظرات شما عزیزان:

Darkman
ساعت3:36---3 اسفند 1394
دلتنگی‌های بیهوده‌ی روز در سایه‌هایِ شب دور و محو می‌شوند و پچپچه‌شان، چون ضربه‌هایِ گیج و کش‌دارِ سنج، در آهنگِ تلخ و شیرینِ تاریکی به گوش می‌آید.

احمد شاملو


s
ساعت21:27---2 اسفند 1394
نمیشه مثل قبل از سر باچارگی بنویسی؟
خودم مدت زیادی دوس داشتم یه سری چیزارو بنویسم، و اعتراف میکنم یکی از عواملی که 6ماهه دارم مینویسمشون خوندن اینجا بوده(البته بیشتر نسخه بلاگقای مرحومش)
بنویس


م
ساعت17:26---30 بهمن 1394
پاسخ شما : میدونی...
همیشه فکر میکردم گریه بده!
مخصوصا برا اونا که غرور دارن...
دوست نداشتم کسی گریه کنه!
اما یکی یادم داد گریه بد نیست
نه اونقدرا که من فکر میکنم.
پس. . .


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: